شما از خود«بخشو» هم در فيلم براي بازي نقش خودش استفاده کرديد. درباره او بگوييد.
بله، وقتي به بخشو گفتم مي خواهم راجع به رئيس علي فيلم بسازم، با جان و دل پذيرفت و بخشو حالا بيش از سي سال است که فوت کرده. صدايش هم روي فيلم هست. من مي خواستم صداي او را ضبط کنم، بوشهر مرکز فرستنده تلويزيوني نداشت. مي خواستم به شيراز ببرم، ولي استوديوي آن جا هم راه اندازي نشده بود. بالاخره با صدابردار خودم و ضبط صوت و گرفتن کمک از اتاق ضبط شيراز، او را به آن جا بردم و يکي دو شبه ضبط کرديم. آن چه را که بلد بود براي ما اجرا کرد: پرده خواني، محلي، شروه خواني، نوحه خواني، شاهنامه، همه را خواند و من هم ضبط کردم.
الآن اين آثار کجاست؟
همان موقع به آرشيو تلويزيون دادم، اگر حساب و کتابي باشد بايد موجود باشد. آقاي محمود يوسفي شاعر هم لطفي کرد و يک نواري براي من آورد که مي گفت آن را از شيراز و جاهاي ديگر ضبط کرده ايم. صداي بخشو بود. خلاصه اين که خود بخشو نقش خودش را اجرا کرد؛ کسي که مي خواند و همه پروانه وار دور او جمع مي شوند. بخشو کسي بود که صد هزار تومان مي پرداختند که در دهه عاشورا در آبادان بخواند و از آن طرف بوشهري ها مي گفتند ما صد و بيست هزار تومان مي دهيم. در آن موقع معروف ترين خواننده ها چنين پولي دريافت نمي کردند. بخشو که من به منزل او هم رفته بودم، انسان خيّري بود و بسيار زندگي ساده اي داشت و رانندگي مي کرد يک ماشين آريا داشت و پول هايي را که درمي آورد، خرج خانواده هايي مي کرد که تحت سرپرستي اش بودند.
چطور شد فوت کرد؟
من خيلي دوست داشتم که از زندگي او فيلمي بسازم و با خود او هم صحبت کرده بودم، ولي بعد شنيدم که به مشهد مي رفته، در راه تصادف مي کند و کشته مي شود. الان پسرش هست و قرار است با هم ديدار کنيم.
ارتباط تان با رکن زاده آدميت چه شد؟ براي فيلم هيچ کمک ديگري از او نگرفتيد؟
من از کتاب آدميت فقط ايده گرفتم. به قول زنده ياد جمالزاده؛ کتاب آدميت، نه تاريخ است، نه افسانه و نه داستان، ولي يک ارزش ويژه دارد و آن اين که با همين ذهنيات ياد آن ها را زنده نگه داشته است. با آدميت به محضر رفتيم و کپي رايت را از او خريداري کردم. در آن زمان که سال 1342بود ده هزار تومان به او پرداختم که پول هنگفتي بود. خود او گفت که بابت تمام کتاب هايي که نوشته همچو پولي نگرفته بوده.
در نوشتن فيلم نامه هم کمکي به شما نکرد؟
خير؛ ايشان خيلي مسن بودند و نمي توانستند کمک کنند.
کتاب آدميت را من چند بار خوانده ام، صحنه هايي از سريال، تقريباً مو به مو، خود کتاب بود.
به خاطر اين که ماجراي فيلم يک واقعه تاريخي است. من سريال ديگري ساختم به نام «روزهاي به يادماندني» که دنباله دليران تنگستان بود، ولي آن انگيزه اي که قبلاً داشتيم، ديگر وجود نداشت. هدف تهيه کننده اين سريال ساختن يک مجموعه ماندگار نبود، بلکه جمع و جور کردن و بستن ماجرا بود. من هم نتوانستم ادامه دهم و آن را نيمه کاره رها کردم و رفتم. بعد «شاه خاموش» را ساختم که ماجراهاي آن شباهت زيادي با مسائل امروز در رابطه با تکنولوژي هسته اي داشت، ولي با يک موضوع ديگر. همان طور که امروزه در راه ما سنگ اندازي مي کنند، آن زمان هم مي کردند.
براي «روزهاي به ياد ماندني» چه سنگ هايي جلو پاي تان انداختند؟
مي گفتند روزي چهار دقيقه فيلم تاريخي 35ميلي متري با صداي سرصحنه و مونتاژ شده به ما تحويل بده. پاسخ من منفي بود. گفتم که قادر به انجام آن نيستم. چون که اين کار، غير حرفه اي است سريال هايي هست که هفت هشت سال زمان مي برد تا ساخته شود. قابل باور نيست که من اين فيلم را در عرض بيست و شش روز ساختم، يعني از اوايل تيرماه تا اول مرداد سال 1381،اين فيلم را ساختم و هيچ کس هم باور نمي کند. خلاصه به آن ها گفتم که من بلد نيستم روزي چهار دقيقه فيلم بسازم. آقايي هست که کارش فيلم تاريخي است. ايشان گوشه اي از تاريخ نمانده که فيلم نساخته باشند، ولي من مي گويم که در خانه اگر کس است يک حرف بس است. يک کار خوب بساز، بقيه پيشکش.
آيا در سريال دليران تنگستان، آزاد بوديد و هر چه مي خواستيد در اختيارتان قرار مي دادند؟
خير، اين گونه نبود، اولاً که يک سال اول قرار بود ناوهاي نيروي دريايي بيايند که ما بستن ساحل دلوار را فيلم بگيرم، ولي نيامدند. ما هم ناچاراً صحنه هايي را نگرفتيم. شما تصور کنيد که چقدر مايه زحمت است؛ آن تعداد اسب آن همه آدم، را کورد دارد، به هر حال، ناوها نيامدند و هيچ توضيحي هم براي علت نيامدن ارائه نکردند. بعد هم ما چون مي خواستيم هر چه بيشتر به نخلستان جنوب نزديک باشيم، ما را به بندر دير بردند و گفتند که نزديک ترين جا به ساحل نخلستان همين جاست. آن هم با آب يکي دو کيلومتر فاصله داشت. مجبور بوديم با لنزن تله بگيريم چون امکان مانور ما محدود بود، مثلاً اگر قرار بود که توپ شليک شود، تا توپ را در اين مسير حمل کنيم و برگرديم سه ساعت طول مي کشيد. البته اين را هم بايد در نظر داشته باشيم که اين اولين فيلم و سريال است که ساخته شد و در واقع از آن به بعد بود که بسياري از سريال ها مثل سلطان صاحبقران يا آتش بدون دود و غارتگران ساخته شد. خودم هم در ابتداي کار دليران تنگستان ترديد داشتم که آيا مقبوليت خواهد يافت يا خير.
من بايد مثل يک بازيکن فوتبال کار مي کردم. مثل بازيکني که کار خودش را بدون توجه و نگاه کردن و فکر کردن به تماشاچيان مي کند تا تيمش برنده شود يا حداقل نبازد و مساوي کند. من در اين عرصه حداقل مساوي کرده ام. همين که شما اين جا هستيد و با من مصاحبه مي کنيد، علتش چيست؟ اين است که تيم ما تيم خوبي بود. من به کساني که فيلم تاريخي مي سازند يا کساني که ماجراي فيلم آن ها در ميان مردم مي گذرد دو سه توصيه دارم؛ يکي اين که حتماً در منطقه وقوع تاريخ کارشان را بسازند. شايد عده اي شهرک سينمايي را انتخاب کنند، البته اين حرف ديگري است. دوم اين که حتماً با مردم منطقه بياميزند چون به هر حال اتفاقي که در آن جا رخ داده است، از آن مردم نشأت گرفته و نيرو يافته و سوم اين که به ويژه بازيگران، مخصوصاً بازيگرا ن نقش اول، با منطقه آشنا شوند و با مردم آن ارتباط نزديک داشته باشند، جوري که انگار با آنان زندگي کرده اند. اين مسائل به کار ويژگي هايي مي دهد، از جمله اين که ماجرا در مقابل دوربين صادقانه اتفاق مي افتد. اين ها چيزهايي است که نمي شود به آساني توضيح داد و ما تنها پيامدهاي آن ها را مي بينيم. يک آدم چطور مي تواند نقش رئيس علي را ايفا کند بدون اين که با مردم منطقه اي که رئيس علي آن جا زندگي مي کرد آشنايي داشته باشد؟ من محمود جوهري را، با يک مهتر از خود منطقه و يک ملازم با تفنگ و قطار فشنگ و اسب، واداشتم که با هم زندگي کنند. اين ها با هم جور شدند و محمود جوهري خيلي چيزها از آن ها گرفت.
چرا محمود جوهري و شهروز رامتين تمرين نکردند که به جاي خودشان دوبله کنند؟ شما از دوبلور هم استفاده کرده بوديد.
به خاطر نداشتن امکانات! ما نتوانستيم سرصحنه صداگذاري کنيم، قرار شد دوبله کنيم. دو ماه به عيد نوروز مانده بود و من هم در حال مونتاژ بودم. آقاي قطبي که فيلم را بي صدا ديده بود گفت سريال کي آماده مي شود؟ من گفتم بعد از مونتاژ و دوبله و صداگذاري. گفت براي شب عيد حاضر مي شود؟ منظور عيد1353بود. گفتم خير. پرسيد چرا؟ گفتم براي اين که ما هنوز اتاق دوبلاژ نداريم. در ساختمان صدا و سيماي آن زمان هنوز بنايان مشغول کار بودند.
به هر ترتيب، آقاي قطبي هدايتي را خواست و به او گفت که کاري کنيد که اتاق دوبلاژ آماده شود. از من پرسيد مدير دوبلاژ شما چه کسي است؟ گفتم با آقاي هوشنگ لطيف پور صحبت کرده ام. به لطيف پور گفت، اين اتاق دوبلاژ چه حاضر شود چه نشود، دوبلاژ اين کار را شروع کن تا شب عيد آماده شود. لطيف پور هم گفت: امکان ندارد. آن وقت قطبي گفت اگر تا شب عيد آماده نشد، به همين شکل فيلم را پخش کنيد و شما هم داستان را تعريف کنيد.
چرا فيلم را رنگي نساختيد؟
آن موقع همه فرياد مي زدند که رنگي بگيريد اما من مي گفتم وقتي تلويزيون سياه و سفيد است، براي چه رنگي بگيريم؟ اتفاقاً چقدر خوب شد که سياه و سفيد گرفتيم، براي اين که اگر رنگي بود تا اين حد نمي توانست حال و هواي گذشته را القا کند. به هر حال تصميم گرفتيم شبانه روز کار کنيم و فيلم را آماده کنيم. هر چند هم که آماده شد اما من اصلاً از دوبلاژ راضي نبودم. آن ها قول دادند که بعداً فرصت دوبلاژ دوباره به من بدهند اما هيچ گاه به وعده شان عمل نکردند.
دوباره برگرديم سراغ فيلم نامه. آيا براي تحقيق و نوشتن همکار هم داشتيد؟
همکار که داشتم، اما منابع محدود بود. کتاب هايي که من براي نوشتن دليران تنگستان از آن ها استفاده کردم اين ها بودند؛ دو سفرنامه از جنوب ايران، به سوي شرق، زير آفتاب سوزان، کتاب آدميت، آثار واسموس، پليس جنوب، و يک سري کتاب هم از برادرم که در آکسفور درس مي خواند، گرفتم. برادرم دانشجوي رشته اقتصاد بود. از او خواستم که اگر وزارت خارجه اسناد گذشته را منتشر کرده يا کتابي در اين باره چاپ شده است، براي من بفرستد. او کمک زيادي به من کرد.
چرا گويش اصلي انتخاب شد؟
آقاي بياباني اصرار داشت که گوش منطقه اي باشد، ولي منوچهر آتشي گفت که بايد گويش تهراني را هم به کار بگيريم تا همه بتوانند با آن ارتباط برقرار کنند. اين فيلم با صداي اصل سر صحنه و دوبله باند بود. در آن جا مونتاز کردم و گفتم که دوست دارم اين فيلم پخش بشود، ولي گويا صلاح نديدند و پخش نکردند. علاوه بر سريال، فيلم همسر رئيس علي که نام او خيري بود و فيلم هم رزمان رئيس علي را هم براي شاه نمايش دادند. البته من نمي دانم که خود شاه يا فرح آن فيلم ها را ديده بودند يا نه اما بالاخره به فکر افتادند که چنين آدم هايي هم هستند. و براي حفظ مملکت خود چنين فداکاري هايي کرده اند. بنابراين مقرر شد که به همسر رئيس علي، مادام العمر ماهي هزار و پانصد تومان پرداخت کنند.
کساني که همرزم رئيس علي بودند مي گفتند «واسموس» به ما بدهکار است. انگليسي ها تمام لنج هاي ما را در دلوار و اطراف آن، نابود کردند و نخل هاي ما را به توپ بستند، ولي نه دولت ايران به ما خسارت داد، نه انگليسي ها و ما بايد اين خسارت ها را بگيريم. پرسيدم چه خسارتي مي خواهيد. گفتند براي ما جاده بسازند، مدرسه بسازند مي دانيد! خوب و بد آدم ها را بايد گفت. من اين فيلم را دادم که پخش کنند. به کساني که مي شناختم گفتم امشب بعد از اخبار قرار است فيلمي پخش شود. حتماً آن را ببينيد. ولي آن شب هر چه منتظر مانديم فيلم پخش نشد. به پخش تلفن کردم و از آقايي به نام اربابي سؤال کردم که چرا پخش نشد، گفت به ما دستور دادند که پخش نشود. گفتم پس فيلم را نگه داريد تا من بيايم از شما پس بگيرم. چون کامل نيست. صبح که رفتم فيلم را بگيرم گفتند فيلم را به دفتر آقاي جعفريان برده اند. به آن جا رفتم و از منشي او سؤال کردم. گفت آقاي جعفريان معاون کل تلويزيون گفت مي خواهم آن را ببينم. در قسمت پخش يک ميز دوبله باند بود، اين فيلم را گذاشتم و آن را روشن کردم و شروع کردم به قدم زدن. ايراني در هر مقام و سمت و هر موقعيتي که باشد، عِرق و احساسي در وجود خود دارد که نمي توان منکر آن بشود. ناگهان ديدم شانه هاي جعفريان مي جنبد. داشت اشک هايش را پاک مي کرد.
از همسر رئيس علي براي مان بگوييد؛ از اولين ديدارتان.
ما براي ديدن او به منزلش رفتيم، ولي نبود.گفتند رفته باعچه. ما با دوربين 16ميلي متري رفته بوديم. مسافت دوري را طي کرديم تا اين که ديديم زير نخل ها به قواره سه چهار تا قاليچه کوچک سبزه کاري کرده و مشغول آبياري است. اين صحنه و رفتارهاي او در آن شرايط خيلي جالب بود. بچه ها از چاهي در همان حوالي با سطل آب مي آوردند تا او بتواند باغچه ها را آبياري کند. من خودم را معرفي کردم. و آرزويم اين بود که اين فيلم را ببيند، ولي در آن روستا نه برقي وجود داشت و نه فرستنده تلويزيوني. وقتي به منزلش رسيديم از گردن خود کليدي در آورد و در چوبي فرسوده اي را باز کرد. اين حس که وارد خانه رئيس علي مي شويم براي ما بسيار زيبا بود. داخل که شديم ديديم که در يک حياط برهوت، يک اتاق خشت و گلي با يک ايوان و يک تير کج وجود دارد، با يک زيلو و يک حصير که به جاي زيرانداز و فرش بود. برادرازده اش هم آن جا بود. مي دانستم که احتمالا چيزي ندارد از ما پذيرايي کند و ما هم نمي خواستيم به زحمت بيفتد، به همين خاطر با خودمان ميوه هاي فصلي برده بوديم. بچه هاي روستا پايين ايوان جمع شده بودند. چشمش که به ميوه ها افتاد، گفت بچه ها بياييد جلو. و همه را بين آن ها تقسيم کرد.
اين را هم بگويم قبل از آن که با او گفت و گو کنم، محمود جوهري - بازيگر نقش رئيس علي - را با قبايي سفيد و قطار فشنگ و تفنگ آماده کردم و به انبارک بردم. دوربين را آماده کرديم. به محمود جوهري گفتم از دور، از ميان نخلستان ها بيا به طرف خانه. چشم هاي خيري خوب نمي ديد. رفتم پيشش و پرسيدم از ميان نخل ها چه کسي مي آيد؟ حس کردم تار مي بيند، اما وقتي جوهري نزديک تر آمد، شگفتي اي در چهره اش ظاهر شد، گويي از روزگار گذشته يادهايي در ذهنش زنده شد. بعد با لهجه خودش به جوهري گفت:«ها! رفتي تو پوست شير، اما خيلي شبيهي ها.» بعدها از اين فيلم براي يادمان و بزرگداشت محمود جوهري استفاده کردم و در پايان سکانس، صداي ترمز شديد ماشين و برخورد ماشين و تصادف را گذاشتم. يادم هست اين فيلم بعد از اخبار پخش شد و مردم از مرگ نابهنگام محمود جوهري نجيب و زيبا خيلي متأثر شده بودند.
به هر حال، از خيري پرسيدم که چه مي کنيد؟ گفت: مي بيني که، نان خشکي به آب مي زنيم و مي خوريم. جالب است! کسي مانند همسر رئيس علي ناني که مي خورد خشک است و آبي هم که مي نوشد تلخ است. آب شيرين در آن مکان يافت نمي شد. گفتم با تنهايي چه مي کني؟ گفت: من تنها نيستم و به بچه ها اشاره کرد. گفت: اين همه بچه! اين ها هر روز پيش من هستند. درباره رئيس علي مي گفت: «او مانند عسل شيرين بود تا حدي که گلو را مي سوزاند. در سنگر مثل پرچم ايران بود. و من هم در سنگر تفنگ او را پر مي کردم و به دستش مي دادم». راجع به دخالت زنان هم در مبارزات حرف زد. گفت: «چه کسي گفته زنان در آن مبارزات شريک نبودند، پس مردان مبارز در آن موقع باد هوا مي خوردند؟» اگر امروز در افغانستان چند هزار سرباز آمريکايي حضور دارد، اين ها چند برابر تعداد اين افراد را تدارک مي کنند. بنابراين مقايسه کنيد که اين افراد چگونه در آن زمان مبارزه مي کردند. صحبت هاي اين زن براي من بسيار زيبا بود. خيلي با هيجان صحبت مي کرد و خيلي هم با لهجه غليظ محلي حرف مي زد. يک نفر حرف هايش را براي ما ترجمه مي کرد. وقتي جعفريان اين فيلم را ديد. گفت افسوس که کاري براي اين ها انجام نشده است. من گفتم اجازه بدهيد اين فيلم را ببرم و آن را تکميل کنم. گفت اين يک سند تاريخي است، همين جا باشد بهتر است. من ديگر آن فيلم را نديدم و هيچ وقت هم پخش نشد. بعدها شنيدم که در کاخ صاحبقرانيه براي شاه و فرح نمايش داده اند. مي گفتند فرح تا انتهاي فيلم را ديده بود، اما شاه حوصله اين حرف ها را نداشت. اگر مي ديد براي خودش هم بهتر بود و بيشتر به فکر مردم مي افتاد.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 52
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}